*~*~*~*~*~*~*~*
برای خریدن چند کتاب شعر به آن کتابفروشی رفته بودم که فروشنده من را به طبقه ی بالا راهنمایی کرد.
که دیدم خود شعر روی صندلی ای نشسته و کتابی را ورق میزند
به محض ورودم از جایش بلند شد و خواست راهنمایی کند
لباس های گله گشاد رنگی و موهایی که جلوی پیشانی اش ریخته بود با آدم حرف میزد
چقدر رنگ داشت این پریزاد
نگاه از نگاهش برداشتم و رفتم سراغ کتابها.
به هر کتابی دست می انداختم توضیحی میداد... انگار نشسته بود و همه را خوانده بود. انگار که نه! همه را خوانده بود
هی از قصد به نوشته ای اشاره میکردم که سرش را نزدیک بیاورد و بوی شالش به صورتم بزند
کتابی که قبلا خوانده بودم را انتخاب کردم و صفحه ی مورد نظرم را هم آوردم و گفتم ببخشید این را بخوانید برای من، عینکم همراهم نیست
شعری از "امید صباغ نو" بود
موقع خواندن شعر یک دستش را به موهای بافته شده اش که از زیر شال آویزان بود گرفت
آدم هایی که زیاد شعر میخوانند، ژست خواندن دارند
ژست خواندن اش این بود
ژست خواندن اش برایم آشنا آمد
شین اش کمی میزد و بد به دل میچسبید و بدجور مشتاق بودم برایم بخواند
به این بیت که رسید تُن صدایش عوض شد
گفته بودم به کسی عشق نخواهم ورزید
آمدی و همه ی فرضیه ها ریخت به هم
آن روز گذشت و اشتیاق عجیبی برای خواندن شعر پیدا کرده بودم و دیگر
هفته ای دو سه بار میرفتم و کتاب میخریدم
وقتی دیدم جایی در قفسه ی کتابهایم ندارم گفتم بس است دیگر! باید خود شعر را به خانه ام بیاورم و به گیسویش قافیه ببافم
کتابی خریدم و در صفحه ی اولش همان شعری را که روز اول برایم خوانده بود به همراه آدرس کافه ای برای چهارشنبه ساعت هشت نوشتم و روی میز جا گذاشتم
حالا دو سالی هست که از این ماجرا میگذرد و هنوز هم قرار روز چهارشنبه مان سر ساعت برقرار است
اما راستش
دیگر به رفتارهایش اشتیاقی ندارم
دیگر به بودن اش مشتاق نیستم
از یک جایی به بعد فهمیدم دیگر به اینکه ابتدای حرف هایش نامم را صدا کند
یا هنگام خستگی دست بر موهای بافته اش بگیرد و شعر بخواند
یا چه میدانم
به همین خندیدن ساده اش
مشتاق نیستم
راستش از یک جایی به بعد
کار از اشتیاق به احتیاج میکشد
من به خندیدن اش به ژست شعر خواندن اش به بودن اش... مشتاق که نه! محتاجم
آدم ها از یک جایی به بعد به بودن با هم به عاشقانه های پیش پا افتاده و تکراری شان، مشتاق که نه محتاجند
*~*~*~*~*~*~*~*
چیزهایی هست که نمی دانی
علی سلطانی
..♥♥..................
تنها بدیش این بود که خیلی خوب بود
بعضی از آدم ها انقدر خوب هستند که نباید بهشون نزدیک شد
باید آن ها را از دور دید، از دور سلام کرد، از دور لبخند زد، از دور دوست داشت
شاید این هم یک جور داشتن باشه
آخه زندگی متخصص اینه که آدم های خوب رو ازت بگیره
..♥♥..................
روزبه معین
از کتاب: آنتارکتیکا،89 درجه جنوبی